منتخب بهترین شعرهای عاشقانه معاصر/ شعرهایی برای پیامک‌های عاشقانه

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:

لطیف‌ترین احساسات عاشقانه وقتی با کلمات زیبا بیان می‌شوند، لطیف‌تر و گیراتر جلوه می‌کنند و بهتر به قلب مخاطب راه می‌یابند. شعرهایی که در اینجا می‌خوانید از بهترین غزل‌های عاشقانۀ معاصر هستند که می‌توانید ابیاتی از آن‌ها را به عنوان پیام‌های محبت‌آمیز برای عزیزان و اعضای خانواده‌تان بفرستید.

یک شنبه عصر، نم‌نم باران، چراغ سبز

یک شنبه باز کوچه، خیابان – چراغ سبز

یک شنبه عصر هم‌قدم شعر تازه‌ای

دلتنگی‌ام، هیاهوی میدان، چراغ سبز

من می‌رسم مجسمه‌ها خیره مانده‌اند

این‌جا که هست معنی انسان، چراغ سبز

بی‌ابر بی‌پرنده صبور ایستاده بود

تنهاتر از تمام درختان چراغ سبز

مانند یک غروب از این خط‌کشی گذشت

با گام‌های خسته و لرزان چراغ سبز

این ردّپای کیست که من گم نمی‌شوم

از انقلاب تا به خراسان، چراغ سبز

علی داودی


این اشکِ چشمِ مرثیه‌بارانِ ابرهاست

باران، چکیده‌ی غم پنهان ابرهاست

این ناگهان شکستن بغض گلوی رعد

برقی از آتشی است که در جان ابرهاست

بر تنگدل تمام جهان تنگ می‌شود

سرتاسر آسمان، همه زندان ابرهاست

هرکآسمان‌تر است، غمش بی‌کران‌تر است

دریا، گواه اشک فراوان ابرهاست

ای زیستن! مساوی خود را گریستن

این اشک‌ها به پای تو تاوان ابرهاست

درد آن زمان که هستی بربادرفته است

جز گریه چیست آنچه که درمان ابرهاست؟

گاهی سیاه و غمزده، گاهی سپید و شاد

حالم شبیه حال پریشان ابرهاست

این خود شروعِ راهِ به دریا رسیدن است

باران گمان مدار که پایان ابرهاست…

سعید پورطهماسبی


با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می‌سوزد در آه

بعدها تاریخ می‌گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنهاتر از ستارخان بی‌سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده‌ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن، آدم است و اشتباه

شعر از حامد عسگری


تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده است

زندگی در دوستی با مرگ عالی‌تر شده است

هر نگاهی می‌تواند خلوتم را بشکند

کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی‌تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب

ماهِ در مرداب این شب‌ها هلالی‌تر شده است

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!

دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی‌تر شده است

زندگی را خواب می‌دانستم اما بعد از آن

تازه می‌بینم حقیقت‌ها خیالی‌تر شده است

ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن

تنگ آب از روزهای قبل خالی‌تر شده است

شعر از فاضل نظری


چگونه در خیابانهای تهران زنده می‌مانم؟

مرا در خانه قلبی هست…با آن زنده می‌مانم

مرا در گوشه این شهر آرام و قراری هست

که تا شب اینچنین ایلان و ویلان زنده می‌مانم

هوای دیگری دارم… نفسهای من اینجا نیست

اگر با دود و دم در این خیابان زنده می‌مانم

شرابی خانگی دائم رگم را گرم می‌دارد

که با سکرش زمستان تا زمستان زنده می‌مانم

بدون عشق بی‌دینم، بدون عشق میمیرم

بدین سان زندگی کردم، بدین سان زنده می‌مانم

شعر: محمدمهدی سیار


چشمم به حرف آمده و بی‌قرار، لب

کی بشکند سکوت مرا بی‌گدار، لب

تقدیم تو هزاره‌ی من! یک هرات چشم

نا قابل است سهم تو یک قندهار، لب

«بودا» دل من است که تخریب می‌شود

بوسه است مرهم دل ومرهم گذار: لب

می‌رقصمت چنین که تویی در نواختن

نی: لب، کمانچه: لب، دف و چنگ و دوتار: لب

در حسرتم که اول پائیز بشکفد

بر شاخه‌ات شکوفه‌ی سرخ انار - لب

شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی


از گریه‌گر گرفته به گهواره کودکم

قلبم به شوق توست که دلتنگ می‌زند

این طفل بی‌زبا ن چه کند چون که گرسنه است

بر سینه‌های مادر خود چنگ می‌زند

هرآرزو که سر بکشد در سرشت من

سرخورده اراده من می‌شود ولی

هرگاه قصد فتح نگاه تو میکنم

تیموروار پای دلم لنگ می‌زند

ای مو به موی زلف تو در پیچ و تاب عشق

بی‌تو سیاه چشم سیاه است سرنوشت

چون منشاء سیاه و سفید است چشم تو

کی چرخشش به روز و شبم رنگ می‌زند

هر چند چشمه‌سار حقیقی است عشق دوست

من ماهیم به تنگ مجاز نگاه تو

تا سنگ قلب توست در این عشق عاقبت

دست تو تنگ را به سر سنگ میزند

ای دل تو در خیال به دنبال کیستی

در آب عکس ماه مگر صید کردنی ست

فرق است بین جست پلنگانه سوی ماه

با چنگ روی آب که خرچنگ می‌زند

تا کی رها شوند چنین مردمان اشک

از قله نگاه تو بر دره دلم

رنگین کمان بیاور و بارانیم نکن

قلبم به عشق توست که دلتنگ می‌زند

شعر: حمید درویشی


دستی که نان و نور به من داد می‌رود

من مرده بودم او که مرا زاد می‌رود

این روزها که می‌گذرد بی‌صدای او

تقویم پاره‌ایست که در باد می‌رود

از من مخواه آینه باشم که در دلم

یک چهره مانده و… مگر از یاد می‌رود

بودن برای او قفسی تنگ بود و حال

مرغ از قفس پریده و آزاد می‌رود

از عشق بیست سالگی‌ام حرف می‌زنم

مردی که در اوایل مرداد می‌رود

شعر: سیده کبری موسوی قهفرخی


هنوز از بوی گیسویی پریشان می‌توانم شد

به روی خوب چون آیینه حیران می‌توانم شد

ز پیری گرچه خاکستر نشسته بر سر و رویم

چو اخگر شسته رو از باد دامان می‌توانم شد

پس از عمری زندگر خنده‌ای آن گل به روی من

به چندین رنگ چون بلبل غزل خوان می‌توانم شد

به جرم ناتوانی کاش از چشمم نیندازد

که بر گردش توانم گشت و قربان می‌توانم شد

به هیچم‌گر که می‌دانی گران‌ای عشق مهلت ده

ز قحط مشتری زین بیش ارزان می‌توانم شد

جهان‌گر از بخیلی برنچیند زود خوانش را

دو روزی بر سر این سفره مهمان می‌توانم شد

مرا کفر سر زلفت ز ایمان باز می‌دارد

اگر جستم ز دام او مسلمان می‌توانم شد

میان شادی و غم با خیالت عالمی دارم

ز برق خنده‌ات چون ابر گریان می‌توانم شد

ز هجرت خشک‌تر از شاخه در فصل زمستانم

رسی‌گر چون بهار از ره گل افشان می‌توانم شد

به بازی بازی از میدان هستی می‌روم بیرون

مشو غافل که زود از دیده پنهان می‌توانم شد

شاعر: محمد قهرمان


مگر چه ریخته‌ای در پیاله‌ی هوشم

که عقل و دین شده چون قصه‌ها فراموشم

تو از مساحت پیراهنم بزرگ‌تری

ببین نیامده سر رفته‌ای از آغوشم

چه ریختی سر شب در چراغ الکلی‌ام

که نیمه روشنم از دور و نیمه خاموشم

همین خوش است همین حال خواب و بیداری

همین بس است که نوشیده ام… نمی‌نوشم

خدا کند نپرد مستی‌ام چو شیشه‌ی می

معاشران بفشارید پنبه در گوشم

شبیه بار امانت که بار سنگینی است

سر تو بار گرانی است مانده بر دوشم…

شاعر: سعید بیابانکی


با یاد شانه‌های تو سر آفریده است

ایزد چقدر شانه به سر آفریده است

معجون سرنوشت مرا با سرشت تو

بی‌شک به شکل شیر و شکر آفریده است

پای مرا برای دویدن به سوی تو

پای تو را برای سفر آفریده است

لبخند را به روی لبانت چه پایدار

اخم تو را چه زودگذر آفریده است

هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست

خوب آفریده است اگر آفریده است

تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه

آیینه را بدون نظر آفریده است

چون قید ریشه مانع پرواز می‌شود

پروانه را بدون پدر آفریده است

غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست

باری که روی شانه‌ی هر آفریده است

شاعر: غلامرضا طریقی


تو ریختی عسل ناب را به کندوها

به رنگ و بوی تو آغشته‌اند شب بوها

شبی به دست تو موگیر از سرم وا شد

و روی شانه‌ی من ریخت موج گیسوها

تو موی ریخته بر شانه را کنار زدی

و صبح سر زد از لابلای شب بوها

و ساقه‌ها همه از برگ‌ها برهنه شدند

و پیش هم که نشستند آلبالوها_

تو مثل باد شدی؛ گردباد… و می‌پیچید

صدای خنده‌ی خلخالها، النگوها

و دستهای تو تالاب انزلی شد و…بعد،

رها شدند در آرامش تنت قوها

 شاعر: پانته آ صفایی


شبیه لنج رها روی ماسه‌هایی و باز

چقدر خاطره دارند از تو جاشوها

تو نیستی و دلم چکه چکه خون شده است

مکیده‌اند مرا قطره قطره زالوها

«فروغ» نیستم و بی‌تو خسته‌ام کرده ست

«جدال روز و شب فرش‌ها و جارو ها»

شنیده‌ام که به جنگل قدم گذاشته‌ای

پلنگ وحشی من! خوش به حال آهوها…


رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

ابتدای یک پریشانیست حرفش را نزن

گفته بودی چشم بردارم من از چشمان تو

چشمهایم بی‌تو بارانیست حرفش را نزن

آرزو داری که دیگر بر نگردم پیش تو

راه من با اینکه طولانیست حرفش را نزن

دوست داری بشکنی قلب پریشان مرا

دل شکستن کار آسانیست حرفش را نزن

عهد بستی با نگاه خسته‌ای محرم شوی‌گر نگاه خسته ما نیست حرفش را نزن

خورده‌ای سوگند روزی عهد خود را بشکنی

این شکستن نا مسلمانیست حرفش را نزن

خواستم دنیا بفهمد عاشقم گفتی به من

عشق ما یک عشق پنهانیست حرفش را نزن

عالمان فتوی به تحریم نگاهت داده‌اند

عمر این تحریم‌ها آنیست حرفش را نزن

حرف رفتن میزنی وقتی که محتاج توام

رفتنت آغاز ویرانیست حرفش را نزن

شاعر: فرامرز عرب عامری


روان چون چشمه بودم، جذبه‌ات خشکاند و چوبم کرد

بنازم آن نگاهت را که درجا میخ‌کوبم کرد

شب و روزِ مرا در برزخ یک لحظه جا دادی

طلوعم داد لبخند تو و اخمت غروبم کرد

کنون از گرد و خاک عشق‌های پیش از این پاکم

که سیلاب تو از هر رویدادی رُفت‌وروبم کرد

تَنَت تلفیقِ گُنگِ عنصر باد است با آتش

نفس‌هایت شمالی سرد، لب‌هایت جنوبم کرد

دوا؟ جادو؟ نمی‌دانم، شفا در حرف‌هایت بود

نمی‌دانم چه در خود داشت اما خوب خوبم کرد!

شاعر: مهدی عابدی


میان این‌همه نجواها، صدای ماست که می‌ماند

بخوان بخوان! که فقط از ما، همین صداست که می‌ماند

صدای پِچ‌پِچ صیادان، نماندنی است، کبوتر باش!

طنین بال‌زدن‌های پرنده‌هاست که می‌ماند

پس از وجودِ خداوندی، تو رکنِ اولِ دنیایی

فراتر از تو که می‌آیم فقط خداست که می‌ماند

بیا شبانه از این بُن‌بست، بدون واهمه بگریزیم

که از گریختنت با من، دو ردّ پاست که می‌ماند

همیشه یادِ نخستین عشق، زبان‌زد است به مانایی

تو عشقِ اول من بودی، غمت به‌جاست که می‌ماند

شاعر: مهدی عابدی


ای ابر، ابر خفته در آغوش آسمان

بشکن سکوت و مثنوی تازه‌ای بخوان

شعری بخوان به وزن خروشان رودها

سرشار از تخیل سّیال بی‌امان

شعری که در عروق هوا منتشر شود

شعری شهاب گونه، شکافنده، ناگهان

لبریز از شکوه تصاویر دلپذیر

جاری به ژرفنای زمین، سطر سطر آن

آغاز کن مکالمه‌ای وحشیانه را

بیزارم از طبیعت آرام واژگان

در جست و جوی کشف زبانی تپنده‌ام

هم ریشه با زبان تو، همذات آسمان

آن سان که کودکان تخیل روان شوند

دنبال بادبادک شعرم دوان دوان

ای کاش این غزل، غزل آخرین شود

باران فرود آید و برخیزم ازمیان

شاعر: قربان ولیئی


چشم مخصوص تماشاست اگر بگذارند

و تماشای تو زیباست اگر بگذارند

من از اظهار نظرهای دلم فهمیدم

عشق هم صاحب فتواست اگر بگذارند

دل درنایی من اینهمه بیهوده مگرد

خانه دوست همین جاست اگر بگذارند

سند عقل مشاع است اگر بگذارند

عشق اما فقط از ماست اگر بگذارند

غضب آلوده نگاهم میکنیدای مردم

دل من مال شماهاست اگر بگذارند

شاعر: محمود اکرامی فر


تا که چشمت مثل موجی مسخ از من می‌گذشت

جای خون انگار از رگهایم آهن می‌گذشت

می‌گذشتی از سرم گویی که از روی کویر

با غروری سر به مهر ابری سترون می‌گذشت

یا که عزراییل با مردان خود با ساز و برگ

از میان نقب رازآلود معدن می‌گذشت

قطعه قطعه می‌شدم هر لحظه مثل جمله‌ای

که مردد از لبان مردی الکن می‌گذشت

ساحران ایمان می‌آوردند موسی را اگر

ماه نو از کوچه‌ها در روز روشن می‌گذشت

شوق انگشتان من در لای گیسوهای تو

باد آتش بود و از گیسوی خرمن می‌گذشت

کلبه‌ای در سینه‌ی کوهم کسی باور نکرد

حجم آواری که بر من وقت بهمن می‌گذشت

شاعر: اصغر عظیمی‌مهر


هرچه‌ای بانو دل من ساده است

زیرکی‌های تو فوق العاده است

زیر بازوهای تردم را بگیر

عشق امشب کار دستم داده است

عشق تا خواهی نخواهی‌های ما

مثل سیبی اتفاق افتاده است

هرچه تا امروز دیدی پیچ بود

هرچه از فردا ببینی جاده است

هرچه از غم نابلد بودم رفیق

منحنی‌های تو یادم داده است

منحنی‌ها راست می‌گفتند راست

عشق هذیان‌های یک آزاده است

گاه یک بادا مبادای بزرگ

گاه داغی بر سر سجاده است

سیب یک شوخی ست با آدم بله

یک گناه پیش پا افتاده است

این صدا سوت قطار قسمت است

یا که نه خط روی خط افتاده است

بیش از این پشت هم اندازی نکن

دل برای باختن آماده است

شاعر: عبدالحمید رحمانیان


من که دیگر نیستم حالا چه فرقی می‌کند؟

بی‌حضور یک نفر دنیا چه فرقی می‌کند؟

لا به لای ازدحام این همه بود و نبود

هستی‌ام با نیستی آیا چه فرقی می‌کند؟

با شما هستم شمایی که مرا نشنیده‌اید!

با شما خانم و یا آقا چه فرقی می‌کند؟

این‌که هر شب یک نفر از خویش خالی می‌شود

واقعاً در چشم آدم‌ها چه فرقی می‌کند؟

من به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربانِ

واقعیٌت باش یا رویا چه فرقی می‌کند؟

واقعیت باش، رویا باش یا اصلاً نباش!

من که دیگر نیستم حالا چه فرقی می‌کند؟

+ نوشته شاعر: مهدی میچانی فراهانی


کسی خواستم مثل من، ایلیاتی

شبیه خودم پا برهنه، دهاتی

تو آبی‌تر از آب‌های جهانی

برایم وجود تو باشد حیاتی

تو را احتمالا کمی دوست دارم

تویی اتفاق نفس‌های آتی

شکوفاترم کن بهار تبسم

مرا وارهان از حیات نباتی

شاعر: محمد علی رضازاده


گمان نمی‌کنم این دست‌ها به هم برسند

دو دلشکسته‌ی در انزوا به هم برسند

کدام دست رسیده به دست دلخواهش

که دست‌های پر از عشق ما به هم برسند

فلک نجیب نشسته است وموذیانه به فکر…

که پیش چشم من این، دوچرا به هم برسند

شکوه عشق به زیرسوال خواهد رفت

وگرنه می‌شود آسان دو تا به هم برسند

شاعر: محمد رضا رستم‌پور


چشمش اگرچه مثل غزلهای ناب بود

چون شعر اعتراض لبش پر عتاب بود

معجون جنگ و صلح و سکوت و غرور و غم

بانوی نسل سومی انقلاب بود

مغرور بود، کار به امثال من نداشت

محجوب بود، گرچه کمی بد حجاب بود

با چشم می‌شنید، صدایم سکوت بود

با چشم حرف می‌زد، حاضر جواب بود

کابوس من ندیدن او بود و دیدنش

آنقدر خوب بود که انگار خواب بود

شاعر: محمدمهدی سیار


چرا نمی‌شود بگویم از شما علامت سوال

نمی‌شود بگویم از شما چرا علامت سوال

به هر طرف که می‌روم مقابل من ایستاده است

همیشه مثل نقطه زیر یک عصا علامت سوال

تو آن طرف کنار خط فاصله- نشسته‌ای و من

در این طرف در انتهای جمله با علامت سوال

نمی‌شود به این طرف بیایی آه نه… به من نگو!

دو نقطه بسته است راه جمله را. . علامت سوال

نخواستند آه! من وَ تو برای هم… ولی برای چه؟

برای چه نخواستند ما دو تا… علامت سوال؟

تو رفته‌ای و نقطه‌چین تو هنوز مانده است

به روی صفحه بعد واژه کجا… علامت سوال

دوباره شاعری که داخل گیومه بود می‌گریست

و بین هق هق شکسته شش هجا- علامت سوال…

شاعر: مریم آریان


به جست‌وجوی تو در چارراه رهگذران

نگاه دوخته‌ام در نگاه رهگذران

تمام رهگذران، چیزی از تو کم دارند

نظارة تو کجا و نگاه رهگذران؟

در ازدحام خیابان، شبی تو را دیدم

که ناپدید شدی در پناه رهگذران

مرا به یاد تو و بخت خود می‌اندازد

لباس‌های سفید و سیاه رهگذران

بدون بودن تو، میله‌های زندان است

خطوط پیرهن راه‌راه رهگذران

تو نیستی که ببینی برای یافتنت

چگونه زُل زده‌ام در نگاه رهگذران

ولی بپرس از این مردم غریب بپرس

که من چه می‌کشم از قاه‌قاه رهگذران

شاعر: بهروز یاسمی


انار شو که تمام لب تو را بمکم

به بغضم این‌همه سوزن مزن که می‌ترکم

شب است و عطر خوش نان تازة تن تو

بگو چه کار کنم با دل پر از کپکم؟

دهانم آب می‌افتد، چقدر می‌افتد

دهانم آب برایت، انار با نمکم!

انار سوخته‌ام من دل مرا بچلان

نمک بریز و بنوش از دل ترک ترکم

شبی که بغض کنی، صبح می‌چکد گل گل

صدای گریة تو از لبان نی‌لبکم

مخواه دختر چوپان! که باد حمله کند

به دشت‌های پر از گله‌های شاپرکم

تو می‌شوی ملکه-گوشواره‌ات گیلاس

بساز با نخ گیسوت، تاج و قاصدکم

شبیه تکة ابری غریبه‌ام تو بگو

به چشمهات که باران کنند نم‌نمکم

ببین به دست من- این تا به فرق در مرداب-

بدل شده است به فریاد آخرین کمکم

تو چون عروسک خاموش قصه‌ها شده‌ای

و من غریبة شهر هزار آدمکم

شبیه غربت یک لاک‌پشت در برکه

همیشه دور و بر چشمهات می‌پلکم

شاعر: محمدسعید میرزایی


عشق من! بی‌قرارم! تو اما…

من تو را دوست دارم، تو اما…

من فراموشی خاطراتم

احتمالاً غبارم، تو اما…

هیچ‌کس این طرف‌ها ندارد

هیچ کاری به کارم، تو اما…

گوش کن، من رگِ خشکِ باغم

من کجا جویبارم، تو اما…

برگ زردم، بله، می‌پذیرم

پوچ و بی‌اعتبارم، تو اما…

چهرة دردناک و تبسم؟

خنده‌ای مستعارم، تو اما…

بی‌پناهم، سپر هم ندارم

چشم اسفندیارم، تو اما…

صورتم سرخ… آری، قشنگ است

از درون هم انارم، تو اما…

فصل‌ها از بهارم گذشتند

خب، تمام است کارم، تو اما…

گفتمت: فصل خوبی است، گفتی:

خسته‌ام، کار دارم، تو اما…

* * *

باز در چشم من خیره ماندی

باز بی‌اختیارم، تو اما…

قلعه‌ای ماسه‌ام روی ساحل

سخت ناپایدارم، تو اما…

زخم، پاشیده شب را به جانم

مرگ دنباله‌دارم، تو اما…

بی‌توای ماه! ای ماه! ای ماه!

ظلمت روزگارم، تو اما…

شیهة اسب من را خریدند

این هم از افتخارم، تو اما…

ابر در ابر در ابر در ابر

در خودم سوگوارم، تو اما…

آخرین سرفة یک مسافر

سوت سرد قطارم، تو اما…

من خودت را به تو می‌سپارم

جز تو چیزی ندارم، تو اما

شاعر: محمد رمضانی فرخانی


دوست دارم شب بارانی را

مثل یک شهر چراغانی را

دوست دارم اگر امکان دارد

با تو یک صحبت طولانی را

شانه‌هایی که به آن تکیه کنم

مثل موهات پریشانی را

بعد تصمیم بگیرم بروم

بعد احساس پشیمانی را

بعد هم بی‌سر و سامان بشوم

بعد هم بی‌سر و سامانی را

بعد هم حرف دلم را بزنم

پهن کن سفره‌ی مهمانی را

من که کم هستم این قدر چرا

نخورم با تو فراوانی را؟

دوست دارم اگر امکان دارد

همه‌ی آنچه که می‌دانی را

مثل یک پیرهن پاره درآر

کفر یک عمر مسلمانی را

دل به دریا بزن‌ای کشتی نوح

ترک کن ساحل طوفانی را

ترک کن‌ای پری دریایی

صحبت غول بیابانی را

شاعر: آرش پورعلیزاده


نمی‌شه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره؟

میشه این قافله مارو توی خواب جا بذاره؟

دوس دارم یه دست از آسمون بیاد ما دوتارو

ببره از اینجاو اون‌ور ابرا بذاره

دلامون قرارگذاشتن همیشه باهم باشن

روقرارش نکنه یهو دلت پا بذاره؟

دلم از اون دلای قدیمیه٬ از اون دلاست

که میخواد عاشق که شد٬پا روی دنیا بذاره

یه پا مجنون دلم٬ به شوق لیلی که میخواد

باروبندیلو ببنده٬ سر به صحرا بذاره

تودلت بوسه میخواد٬ من میدونم٬ اما لبت

سر هر جمله دلش میخواد٬ یه اما بذاره

بی‌تو دنیا نمی‌ارزه٬ تو با من باشو بذار

همه دنیا منو٬ همیشه تنها بذاره

من میخوام تا آخر دنیا تماشات بکنم

اگه زندگی برام٬ چشم تماشا بذاره

حسین منزوی


سه حرف قشنگ -اولین حرف‌ها-

که عشق است و زیباترین حرف‌ها

به شوق نگاهت غزل پا گرفت

به ذوق تو شد دستچین حرف‌ها

تو گفتی از این حرف‌ها بگذریم

و خامت شدم با همین حرف‌ها

دوباره جنون بود و آن کارها

که خواندی به گوشم از این حرف‌ها

به پایان رسیدیم و بیچاره من!

که می‌ترسم از آخرین حرف‌ها

شاعر: جواد زهتاب

 

آیا این خبر مفید بود؟
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
دیدگاه
پربازدیدها
آخرین اخبار