چه زمانی دچار «بحران وجودی» شدهایم؟
همۀ ما در همۀ مراحل زندگی با بحرانها و مشکلاتی رو به رو هستیم که ممکن است مربوط به کار یا زندگی شخصیمان باشند. اما وقتی این بحرانها حالتی کلی و جامع به خود میگیرند و تبدیل میشوند به پرسشی شبیه به اینکه «اصلا من کی هستم؟» یا «چرا من اینگونه زندگی میکنم؟» آن وقت است که میتوان گفت به درون مرزهای بحران اگزیستانسیال قدم گذاشتهایم.
اول صبح؛ برخی از ما شاید عبارت «بحران وجودی» را شنیده باشیم، اما احتمالا اکثریت ما با معنای آن و اینکه باید با آن چکار کنیم و چچگونه با آن رو به رو شویم، آشنا نیستیم. این موضوعی است که در چارچوب مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم مورد توجه قرار گرفت.
اگزیستانسیالیسم گرایشی از فلسفه بود که با وجود ریشههایش در آثار فیلسوفان گذشته، به ویژه در قرون ۱۹ و ۲۰ شکل گرفت؛ گرایشی که هستی انسان و احوالات خاصی را که انسان به عنوان یک موجود تصمیمگیرنده و دارای اختیار با آنها مواجه میشود مورد کاوش و ژرفنگری قرار میدهد.
اگزیستانسیالیسم به عنوان یک جهت فلسفی
اگرچه اگزیستانسیالیسم تأثیر زیادی بر فرهنگ قرن بیستم داشت، اما به عنوان یک جنبش فلسفی متمایز، تا حد زیادی مبهم و غیرقابل تعریف باقی ماند.
بسیاری از کسانی که با این مکتب درگیر بودند، خود را علناً صاحب این دیدگاه معرفی نکردند، به جز مورد برجسته ژان پل سارتر، فیلسوف و نویسنده فرانسوی که آشکارا اعتقادات اگزیستانسیالیستی خود را با این جمله اعلام کرد: «اگزیستانسیالیسم اومانیسم است».
بزرگترین فیلسوفانی که اغلب به عنوان اگزیستانسیالیست شناخته میشوند عبارتند از موریس مرلوپونتی، کارل یاسپرس، آلبر کامو، رولان بارت، خوزه ارتگا یی گاست و مارتین هایدگر. این متفکران بر مطالعه هستی انسان تمرکز کردند؛ یا به عبارت دقیقتر بر درک و تجربۀ انسان از هستی خودش.
اگزیستانسیالیسم در کلمه لاتین اگزیستانس ریشه دارد که به معنای «وجود» است، اگرچه این صرفاً آغاز چیزی است که این فیلسوفان در جستجوی درک آن بودند.
البته این اصطلاح توسط یکی از شخصیتهای اصلی اگزیستانسیالیسم، یعنی سورن کییرکگور، ابداع شد. برای کییرکگور، اگریستانس به معنای شناخت درونی خود در ارتباط با جهان پیرامون بود.
برای زندگی «با حقیقت، تنوع و اشتیاق»، فرد باید بر انتخاب آگاهانهای تمرکز کند که توسط یک نوع هستی منفعلِ بیرونی هدایت نشود.
جیغ اثر ادوارد مونک، ۱۸۹۳
نکته مهم این است که از نظر اگزیستانسیالیستها، دانش حقیقی دربارۀ «خویشتن» فقط در موقعیتهای خاص به دست میآید؛ یعنی زمانی که فرد با بحرانها و چالشهای زندگی مواجه میشود یا احساس گناه عمیقی در برابر خودش گریبانگیرش میشود.
بارزترین ویژگی شخصیت هملت در نمایشنامه شکسپیر، به طور خاص پرسش معروف او است: «بودن یا نبودن؟»؛ پرسشی که بحران مرگ پدرش محرک آن است.
وقتی دنیا نامطمئن به نظر میرسد، این پرسشهای سخت معمولاً مردم را تحت تأثیر قرار میدهند. ممکن است فرد پاسخهایی بیابد که همیشه رضایتبخش نیستند و این پرسش برای فرد ایجاد شود که آیا زندگیاش واقعاً ارزشمند است یا خیر.
وقتی از منظر بیرونی نگاه کنیم، گاهیاوقات متوجه این درک تکاندهنده میشویم که وجود انسان ممکن است هیچ هدف یا معنای ذاتی نداشته باشد. این درک میتواند ما را وارد دورههای افسردگی کند یا باعث شود تغییرات عمدهای در زندگیمان پدید بیاوریم، مانند ترک شغل یا دست زدن به هر تصمیم غیرمنتظرۀ دیگر.
بحران اگزیستانسیال چیست؟
هنرمندی کنار جاده استراحت میکند، یورگن رود، ۱۸۳۲
تجربه بحران وجودی یا اگزیستانسیال شبیه این است که فرش را از زیر پای شما کشیده باشند و شما با خلأ سردرگمی و عدماطمینان مواجه شده باشید.
این لحظهای از زندگی است که در آن، همه چیزهایی که فکر میکردید در مورد خودتان و جایگاهتان در این دنیای همیشه در حال تغییر درست است، زیر سوال میرود. انگار به یکباره درگیر این پرسش میشوید: «من اینجا چه کار میکنم؟» یا «از اینجا به کجا میروم؟»
بحران وجودی بسیار فراتر از یک تفکر گذرا یا تردید لحظهای است و میتوان آن را به موج عظیمی تشبیه کرد که بر سر شما میکوبد و نفس را از شما میگیرد بحدی که ناامیدانه به هر چیزی که در آن نزدیکی است برای نجات یافتن چنگ میزنید.
گاهیاوقات بحران وجودی میتواند با تغییرات عمده زندگی یا رویدادهایی ایجاد شود که ما را وادار میکنند با فانی بودن یا معنای زندگیمان مقابله کنیم.
جامعه مدرن به نقطهای رسیده که نیازهای اساسی ما برای غذا و امنیت برآورده میشود، با این حال بحران وجودی هنوز مانند ابری همیشهحاضر بر ما سایه افکنده است.
این مسلماً یکی از بغرنجترین مشکلاتی است که همه در سراسر جهان باید با آن روبرو شوند.
نشانههای بحران وجودی چیست؟
طرحهایی از سورن کییرکگور، ویلهلم پدرسن، ۱۸۵۰-۱۸۴۴
چه نشانههایی وجود دارد مبنی بر اینکه شما با یک بحران وجودی دست و پنجه نرم میکنید؟ خوب، باید آن را تجزیه کنیم. اول از همه، اگر دریافتید معنای زندگی (و جایگاهتان در طرح بزرگ چیزها) برایتان سوال شده، احتمالاً در میانه یک بحران وجودی هستید.
ممکن است کمکم همه چیز از نظر شما بیمعنا شود و تعجب کنید که هدف از همه اینها چیست.
همچنین ممکن است احساس کنید که زمان دیگر اهمیتی ندارد، چه به این معنا که احساس کنید زمان همیشه کسالتبار و طولانی است و چه به این معنا که برایتان همه چیز در یک چشم بهم زدن میگذرد. حتی گاهی اوقات ممکن است احساس کنید خود زندگی یکنواخت شده و فقط برای گذراندن مراحل تکراری، از خواب بیدار میشوید.
اما اینجاست که همه چیز میتواند واقعاً پیچیده شود: بحران وجودی معمولاً شامل نوعی بحران هویتی میشود که در آن، فرد شروع به پرسیدن این سوالات میکند: «من کیستم؟» یا «من از زندگی چه میخواهم؟» این وضعیت میتواند منجر به افکاری درباره تغییرات مهم شود، مانند تغییر شغل یا ترک روابط فقط برای یافتن چیزی متفاوت.
و در آخر، شاید عجیبتر از همه این باشد که بسیاری از افرادی که دچار بحران وجودی میشوند، شروع به جستجوی معنا در مکانهای عجیب و غریب و ماورایی میکنند… طوری که انگار سفر فضایی، تنها راه فرار آنها از آشفتگی ذهنشان است!
چگونه بر بحران وجودی غلبه کنیم؟
مالیخولیا، ادوارد مونک، ۹۶-۱۸۹۴
به تنهایی فعالیت کردن و مواجهه با بحران وجودی آسان نیست. برخی افراد ترجیح میدهند از جستجوی حقیقت شخصی خود اجتناب کنند و به جای آن به باورهای از قبل موجود برای آسایش روی آورند.
استفاده از این دیدگاهها شاید آسایش موقتی ایجاد کند، اما ممکن است پیشرفت فرد را در یافتن حقایق خود کُند کنند.
از آنجا که ما این بحران را اگزیستانسیال یا «وجودی» مینامیم، یک احتمال در مورد چگونگی حل این مشکل شاید این باشد که یک فرد باید فلسفه اگزیستانسیالیستی را در زندگی خود به کار گیرد. با این حال، استفاده از این راهحل به کسی پاسخهای از پیش تعیینشده نمیدهد، بلکه به فرد میگوید بر تجربیات و دانش درونی خود تمرکز کند.
این پیام نشاندهنده این است که: «هیچ سرنوشتی جز آنچه برای خود میسازیم وجود ندارد» (کلماتی که آرنولد شوارتزنگر در The Terminator بیان کرد). ما باید سرنوشت را بسازیم زیرا اعمال و تصمیمات خود ما تعیینکننده صلحآمیز یا طوفانی بودن آن هستند.
اینجا، اگزیستانسیالیسم به معنای این است که باید آزادی خودمان در انتخاب سرنوشتمان را بپذیریم. چالش برای افراد از این واقعیت ناشی میشود که آنها نه تنها در برابر خودشان بلکه در برابر همنوعانشان در روی زمین که زندگی آنها در برابر نیروهای خارج از کنترل آنها آسیبپذیر است، مسئول هستند.
دشواری مواجهه با حقیقت درونی بدون اتکاء بر جهت یا راهنمایی بیرونی بسیار زیاد است. بنابراین، اگزیستانسیالیسم معمولا «فلسفه ناامیدی» نامیده میشود.
با این حال، اتخاذ این رویکرد میتواند فرصتی برای مشاهده زندگی به روشهای مختلف باشد. روانشناسی اگزیستانسیال به افراد کمک میکند با یافتن «خود»، مسئولیت زندگیشان را بپذیرند.
مطالعه سنت ژروم زیر نور شمع، آرتگن کلاز ون لیدن، ۱۵۳۰-۱۵۲۰
ویکتور فرانکل از مدافعان برجسته این جنبش است. او یک رواندرمانگر، روانپزشک و متخصص مغز و اعصاب اهل اتریش بود که خودش سه سال در اردوگاه کار اجباری نازیها اسیر بود.
او از نظر عاطفی با وجود سختیهای حبس در اردوگاهها، سالم ماند. او در نوشتههایش از چیزی صحبت میکند که آن را «خلاء وجودی» نامیده است.
او این را نوعی مصیبت میدید که از نظر تاریخی در قرن بیستم پدیدار شد، دورانی پر از تحولات و ویرانی. آن زمان، ارتباط عاطفی انسان با ارزشهای گرامی محبوب، شکسته به نظر میرسید و در عوض، قطبنمای آنها رو به کاوشهای جدید در آزادی و مدرنیته بود.
فرانکل نوعی رواندرمانی به نام لوگوتراپی را توسعه داد که افراد را قادر میسازد معنای زندگی خودشان را کشف کنند. او باور داشت میتوان از طریق فعالیتهای خلاقانه، ارزشگذاری برای زندگی و پذیرش شرایط خود، حتی زمانی که نمیتوان آنها را کنترل کرد، به معنای زندگی دست یافت.
گاهی اوقات، تغییر سریع دیدگاه، شما را از تله وجودی خودتان خارج میکند. از زاویه دیگری به خود و وضعیت فعلیتان نگاه کنید.
برای مثال، به چیزی فکر کنید که منحصراً متعلق به شماست و دیگران نمیتوانند درباره آن نظری داشته باشند. شاید به طور تصادفی به پاسخی برخورد کنید که شما را به چالش بکشد تا هم به پتانسیل کامل خود برسید و هم زندگی پربارتری داشته باشید.
آیا بحران وجودی شما جنبه روشنی دارد؟
اواسط دهه ۱۹۶۰، یک روانپزشک لهستانی به نام Kazimierz Dąbrowski ایده «فروپاشی مثبت» را مطرح کرد. این نظریه نشان میداد رشد و توسعۀ فردی همیشه شامل تجربه اضطراب و استرس میشود.
بخشی از نظریه کلی فروپاشی مثبت شامل افراد بااستعدادی میشود که به گفته دبروفسکی منحصر به فرد بودند زیرا حساستر، احساسیتر، باهوشتر، تخیلیتر، کنجکاو و مضطرب بودند. بنابراین، آنها میتوانند در برابر بحران وجودی و افسردگی هم آسیبپذیر باشند.
برای دبروفسکی، این به آن معناست که این افراد پتانسیل بیشتری برای پیشرفت دارند. آنها دنیا را متفاوت میبینند، خودآگاهترند و میخواهند چیزهایی درباره خودشان و دیگران بدانند. با این حال، زندگی آنها معمولاً خالی میماند مگر اینکه مسائل دیگری را که معمولاً در زندگی آنها ظاهر میشود تجزیه و تحلیل کنند.
این کار دشواری است که اعمال روزانهمان را معنا کنیم و هدف آنها را پیدا کنیم. وقتی شرایط سخت است، ناامید نشدن هم سخت است، چه با مسائل شخصی دست و پنجه نرم کنید و چه با چیزی واقعاً ویرانگر روبرو شده باشید.
در این لحظات، ما معمولاً از هرج و مرج یک گام فاصله میگیریم و به خودمان فضا میدهیم تا به جایی که زندگی ما را به آنجا کشانده فکر کنیم.