۳ کتاب فلسفی که میتوانند جای کتابهای «انگیزشی» را بگیرند
کتابهای خودیاری و انگیزشی خیلی اوقات ایدههای فلسفی را که در آثار کهن مطرح شدهاند، خلاصه میکنند و به بیانی متفاوت و اغلب سطحی ارائه میدهند؛ اما گاهی بهتر است به همان منابع اصلی رجوع کنید تا نتیجه بهتری بگیرید و دریافتهای عمیقتری را تجربه کنید.
دو راه برای نوشتن کتابهای پرفروش وجود دارد. نخستین راه اینست که به یک چیز واقعاً اصیل فکر کنید. شما باید جهانی را خلق کنید یا ایده جدیدی بسازید، ایدهای که در خواننده تغییر ایجاد کند. راه دوم بازنویسی و تازه کردن چیزی است. یکی از محبوبترین و پرسودترین نمونههای راه دوم، در صنعت مدرن کتابهای «خودیاری» یا «انگیزشی» یافت میشود. کتابهایی که اغلب با خلاصه کردن یا بیان متفاوت ایدههای قدیمی فلسفی شکل میگیرند.
این تغییر هیچ اشکالی ندارد. ایدههای بزرگ پوشیده در کلمات بزرگ، فهمیدن را دشوار میکنند. تقریباً تمام ایدههای فلسفی در پسزمینهای پیچیده از واژههای خاص و سنگین مطرح میشوند. فلسفه یکی از مهمترین رشتههای جهان است که میتواند زندگیها را تغییر دهد. اما متون این حوزه اغلب دشوار هستند. بنابراین منطقی به نظر میرسد با توضیح یا خلاصه کردن ایدههای پیچیده فلسفی، آنها را برای یک گوش مدرن قابلفهم کنیم.
اما از طرف دیگر مشکل این است که هر زمان که چنین چیزهایی را ساده میکنید، نکات دقیق و ظریف آنها را از دست میدهید، اگر دوباره آن را ساده کنید، کمی از معنا را از دست میدهید و وقتی آن را چندین بار ساده کنید، به قدری رقیق و گنگ میشود که دیگر ارزشش را از دست میدهد. بنابراین، در این مطلب، سه کتاب را معرفی کردهایم که ارزشمندتر از یک کتابفروشی پر از کتابچههای راهنمای خودیاری هستند. این کتابها در نسبت با بسیاری از آثار فلسفی ساده و قابل فهم هستند و در عین حال بر خلاف کتابهای خودیاری و انگیزشی، از عمق و غنای زیادی برخوردار هستند.
اخلاق نیکوماخوسی اثر ارسطو
یکی از ویژگیهای نابغه اینست که خودش را نابغه تصور نمیکند. نبوغ خلق چیزیست که آنقدر واضح، روشن و سرراست باشد که نخستین بار وقتی با آن روبرو میشوید، احساس کنید از مدتها قبل آن را میدانستید. برای نمونه، یک مخترع به لطف میلیاردها نفری ثروتمند میشود که میگویند: «باورم نمیشود هیچ کس قبلاً به این موضوع فکر کرده باشد.» به همین ترتیب، یک رماننویس، یک نویسنده یا یک هنرمند اثری آنقدر جذاب و گیرا خلق میکند که معمولاً تلاش خالق اثر برای برنامهریزی، اجرا و ویرایش نادیده گرفته میشود. «اخلاق نیکوماخوسی» ارسطو چنین اثری است؛ این کتاب سرشار از نبوغ است و در عین حال روان و قابل فهم و روشن به نظر میرسد.
وقتی برای اولین بار ارسطو را در جوانی خواندم، آن را مانند هر کتاب یا مقالهی دیگر خواندم. من بسیار تحت تأثیر استدلال او قرار گرفتم. هر چیزی که گفته بود واضح به نظر میرسید. احساس میکردم در مسیری کشیده میشوم و نمیتوانستم مسیر دیگری را تصور کنم. من از ایدههای او الهام گرفتم و نتیجهگیریهایش را دنبال کردم، اما احساس میکردم چیز بسیار بزرگتری در پس استدلالهایش نهفته است. انگار با نسیم قایقرانی میکردم اما زیر دریا یک لویاتان فلسفی عظیم در کمین بود، زیرا این اثر بسیار خوشساخت است. این کار عجولانهی یک نویسنده شبزندهدار نبود که به ساز یک سردبیر عصبانی رقصیده باشد. همانطور که مایکل پاکالوک فیلسوف میگوید: «پیچیدگی و تمرکز اندیشهی ارسطو برای دانشآموز مبتدی به سختی قابلدرک است، به ویژه به این دلیل که به ندرت فرد دیگری به این شکل مینویسد، تقریباً هر جمله نقشی در استدلال نویسنده ایفا میکند و هر واژه نقش خاصی را در جمله ایفا میکند، مانند شعری که به دقت سروده شده است.»
این کتاب ارسطو درباره چیست؟ همانطور که از نامش پیداست، این کتاب درباره اصول و قواعد اخلاقی بحث میکند. در یونان باستان، اخلاق بیشتر درباره شیوه زندگی بود، درباره نحوه رفتار و کل شخصیت. بنابراین، کتاب ارسطو به معنای واقعی کلمه یک کتاب راهنما یا استدلال درباره چگونگی انسان بودن است، درباره نحوه خوب زیستن، چگونگی بافضیلت بودن و مهمتر از همه، چگونه شاد بودن. کتاب با این پرسش آغاز میشود: «هدف نهایی زندگی چیست؟» ارسطو معتقد است یودایمونیا یا خوشبختی عمیق مهمترین هدف زندگی است. بنابراین کل کتاب راهنمای چگونه خوشبخت بودن است. این اثر حاصل دههها مطالعه و بحث فلسفی یکی از بزرگترین اذهان تاریخ است که میگوید: «خب، اگر خوشبختی مقصد است، چگونه به آن برسیم؟» راهی که ارسطو ما را به آن راه هدایت میکند، هوشمندانه است. فکر میکنید قبلاً آن را شنیدهاید، اما نحوه نگاه شما به زندگی را تغییر خواهد داد.
مقالات از میشل دو مونتنی
تنها تعداد انگشتشماری در تاریخ وجود دارند که میتوان گفت به معنای واقعی کلمه آغازگر یک ژانر کامل بودند: مثلاً ماری شِلی با داستانهای علمیتخیلی، جین آستن با رمانهای عاشقانه و جی. آر. آر. تالکین با فانتزی مدرن و فیلسوف فرانسوی قرن شانزدهم، میشل دو مونتنی که او را پدر مقالهنویسی میدانند. امروزه، مقالهها همهجایی شدهاند. تقریباً تمام داستانهای طولانی و غیرداستانی که آنلاین میخوانید به صورت مقاله ارائه میشوند. هیچ راه آسانی برای تعریف یک مقاله ادبی وجود ندارد، اما به طور کلی، مقاله به این معنای خاص زمانی شکل میگیرد که موضوعی را به سبکی فلسفی و متفکرانه بررسی میکنید، در حالی که جزئیات زندگینامهای و جنبههای جذابی را نیز در آن درج میکنید. مونتنی نخستین کسی بود که این کار را کرد.
Essai در فرانسهی قرن شانزدهم به طور تحتالفظی به معنای «کوشش» بود و ایدهی «مقالات» مونتنی این بود که کوشش یا امتحانی را انتخاب میکرد (یک پرسش، یک مسئله، یک مشکل) و افکارش را درباره آن مینوشت. البته، هنر یک مقاله به میزان تأمل و سبکی است که به آن نوشته شده است. یک مقاله خوب به شوخطبعی، دانش و قابلدرک بودن نیاز دارد.
دو دلیل وجود دارد که مقالات مونتنی نمونه بسیار خوبی از «خودیاری» هستند.
نخستین مورد اینست که مونتنی به معنای واقعی کلمه از راهحلهای خود برای مشکلات رایج با ما صحبت میکند. اینجا، ما انسان بسیار باهوشی را داریم که درباره موضوعاتی صحبت میکند که انسانهای امروزی به همان اندازه چهارصد سال پیش با آن همذاتپنداری میکنند. او درباره احساس تنبلی، برخورد با دروغگوها و بهترین راه عذرخواهی صحبت میکند. او لذتهای خلوتگزینی و همچنین خطرات تنهایی را توضیح میدهد. او حتی درباره چگونگی خواب خوب داشتن صحبت میکند. مونتنی بیش از صد موضوع را بررسی میکند و تنها چند مورد جزئی از آنها فقط به زمان و مکان او محدود میشوند.
این همذاتپندرای چیزیست که «مقالات» را بسیار مفید میکند. خواندن افکار مونتنی مانند اینست که در زمان به عقب برگردیم و کسی را پیدا کنیم که به اندازه ما خصلتهای عجیب و سرگردانی دارد. به نظر نمیرسد مونتنی خود را به شیوهای خاص یا بیعیب نشان میدهد. او خوشحال است که اجازه میدهد خودش باشد. وقتی «مقالات» او را میخوانیم، شخصیتی پیچیده و گاهی معیوب، اما همیشه دلپذیر، شوخ و دوستداشتنی میبینیم. مونتنی ممکن است یک چیز بیاهمیت بگوید، مانند زمانی که مینویسد: «وقتی با گربهام بازی میکنم، چه کسی میداند او خودش را با من سرگرم میکند یا من با او؟» یا یک چیز تلخ و عمیق بگوید، مانند مقالهاش درباره مرگ بهترین دوستش. اما او همیشه کاملا «انسانی» به نظر میرسد، انسانی مانند من و شما. جیمز بالدوین این موضوع را کامل بیان کرده وقتی گفته:
«شما فکر میکنید درد و دلشکستگیتان در تاریخ جهان بیسابقه است، اما بعد شروع به خواندن میکنید. این کتابها بودند که به من آموختند چیزهایی که بیش از همه مرا عذاب میدادند همان چیزهایی بودند که مرا با تمام افرادی که زنده بودند پیوند میدادند.»
این همان احساسی است که با خواندن این اثر مونتنی تجربه میکنم.
دائو ده چینگ اثر لائوتسه
عدهای هستند که اصلا تمایل ندارند کتابهایی مانند دائو ده چینگ را «فلسفه» بنامند. استدلال آنها اینست که فلسفه یک رشته با تعریف محدود است که شامل مقدمات، نتیجهگیریها و زمینهای در بحث عقلانی میشود. اگر فلسفه را اینگونه تعریف کنیم، پس دائو ده چینگ اصلاً فلسفه نیست. این کتاب با آثار ارسطو و مونتنی بسیار متفاوت است، یعنی تقریباً با تمام کارهای آکادمیک در سنت غربی متفاوت است. کلکسیونی از واژگان قصار و قطعههای ناب است که به قدری مبهم هستند که حتی گاهی درک آنها دشوار است. آنها نه تنها از ارائه پاسخ مستقیم به شما خودداری میکنند، بلکه شما را به این پرسش وا میدارند که آیا اصلاً هیچ پاسخ مستقیمی برای یافتن وجود دارد یا خیر.
اما دلیل اهمیت کتابهایی مانند این از آن روست که به عنصری از شرایط انسانی توجه میکنند که متون منطقیتر نمیتوانند. من آنقدر سختگیر نیستم که بگویم دائو ده چینگ فلسفه نیست، اما بدون شک چیز بسیار متفاوتی از بسیاری از فلسفهها است. دائو ده چینگ از بسیاری جهات به شعر نزدیکتر است تا فلسفه، اما به روشی که شعر هم میتواند عمیقاً فلسفی باشد. دانشپژوهانی که دائو ده چینگ را میخوانند، گاهی ماهها را صرف تأمل درباره یک خط از این اثر لائوتسه میکنند. آنها درباره آنچه واژگان آشکار میکنند تأمل میکنند و اغلب تفسیرهای خودشان را به اشتراک میگذارند. بسیاری از نسخههای این کتاب که در طول قرنها مییابیم مملو از حاشیهنویسی هستند.
این کتاب دو بینش کلیدی به ما میدهد. اولین مورد اینست که بپذیریم برخی چیزها فراتر از درک ما هستند و احتمالاً برای همیشه به همین حالت باقی خواهند ماند. آنها نیروها و پاسخهای معنوی هستند که گرچه درکشان دشوار باشد اما اهمیتشان هرگز کمتر از امور منطقی و عادی نیست. به عبارت سادهتر: برخی چیزها وجود دارند اما نمیتوان نامی روی آنها گذاشت.
دومی درباره گوش دادن به همین نیروهای بینام است، درباره دنبال کردن رودخانه زندگی، آبشارها و تپههاست. بلز پاسکال زمانی نوشت: «قلب دلایل خودش را دارد که عقل از آن چیزی نمیداند».
شاید به نظر برسد بخشهایی از آن بیمعنی و متناقض است. فکر نمیکنم کسی بتواند بخشهای زیادی از آن را کاملاً «درک» کند. اما تجربه خواندن دائو ده چینگ یا خواندن هر یک از کتابهای این فهرست، به خودی خود یک جور مراقبه ذهنی است. گاهی اوقات، بهترین چیز در مورد فلسفه، خود ایدهها نیست، بلکه فرآیند در نظر گرفتن و مواجه شدن با آنهاست.