چرا نمیتوانیم زندگی را بفهمیم و چگونه باید زندگیِ نفهمیده را زندگی کنیم؟
کییرکگور، فیلسوف دانمارکی، بیش از هر چیز دربارۀ انسان و زندگی انسانی میاندیشید. یکی از جنبههای این موضوع که توجه او را به خود جلب کرده بود، پارادوکس همیشگی و حلنشدنی میان گذشته و آینده بود؛ اینکه ما فقط گذشته را میتوانیم درک کنیم اما همواره باید به سوی آیندۀ درک نشده پیش برویم.
اول صبح؛ کییرکگور در آثار خود که اغلب با نثری بسیار زیبا نگاشته شدهاند، اضطراب، خودآگاهی و پیچیدگی زندگی روزمره انسانی را به تصویر میکشد. این تمرکز دقیق بر احساسات درونی انسان باعث شد او بهعنوان یک نابغه ادبی شناخته شود و علاوه بر آن در قلمرو فلسفه نیز تأثیر زیادی بر ظهور اگزیستانسیالیستهای قرن بیستم داشته باشد.
یکی از ویژگیهای مهمی که در زندگی انسانی میتوان یافت و کییرکگور به دقت به بررسی آن پرداخته است، این است که ما در «زمان» فقط در «یک جهت» حرکت میکنیم. در نتیجه، ما نمیدانیم آینده چه چیزی برایمان در بر خواهد داشت یا تصمیمهایمان چه تأثیری خواهند گذاشت. فهم ما از وقایع فقط پس از تجربه کردن آنها ممکن است. همانطور که یک جملهی معروف منتسب به کییرکگور میگوید: «فقط از طریق نگاه به گذشته میتوان زندگی را فهمید؛ اما فقط به سوی آینده باید زندگی کرد».
این جمله در واقع نسخه کوتاهشدهای از یکی از یادداشتهای روزانه کییرکگور است. اگرچه ممکن است این جمله در نگاه اول یک حقیقت ساده به نظر برسد، اما پیامدهای عمیقی برای سلامت روانی ما دارد. این پیامدها زمانی روشنتر میشوند که به نسخه کاملتر این یادداشت کییرکگور توجه کنیم:
«واقعاً درست است آنچه که فلسفه به ما میگوید: زندگی را باید با نگاه به گذشته فهمید. اما در این میان، معمولاً گزارۀ دوم فراموش میشود: زندگی را باید به سوی آینده زیست. این گزاره، هر چه بیشتر مورد تأمل قرار گیرد، بیشتر نشان میدهد که زندگی در هیچ لحظهای بهطور کامل قابل درک نیست؛ دقیقاً به این دلیل که هیچ لحظهای وجود ندارد که زمان کاملاً متوقف شود تا ما بتوانیم به عقب بازگردیم و زندگی خودمان را کاملاً بفهمیم.
ما همواره در حال حرکت به سوی آیندهایم. هیچگاه فرصتی برای مکث و درک کامل واقعیت به دست نمیآوریم؛ چرا که واقعیت مدام در حال گشایش و پیشروی است. «حالِ حاضر» جریان پیوستهای از «شدن» است که هرگاه تلاش کنیم آن را با توصیفات، ایدهها یا مفاهیم خود در یک جایگاه ثابت نگه داریم، از میان انگشتان ما میلغزد و میگریزد».
بنابراین کییرکگور به ما میگوید که سرنوشت ما این است که همیشه زندگی خود را با اطلاعات و درک ناقص سپری کنیم. فرقی نمیکند که «بخواهیم» چه اتفاقی بیافتد؛ در هر حال میل ما هر چه که باشد، ما هرگز نمیتوانیم بدانیم چه چیزی واقعا اتفاق خواهد افتاد یا حتی به محض رخ دادن آن، نمیتوانیم آن را بهطور کامل بفهمیم.
زندگی آینده ما ممکن است در ذهنمان امکانها و گزینههای مختلفی داشته باشد، اما در نهایت فقط میتوانیم یکی از آنها را زندگی کنیم. حتی همان گزینهای که «انتخاب» میکنیم نیز به احتمال زیاد طبق برنامه ما پیش نمیرود.
میلان کوندرا این ویژگی زندگی را بهخوبی در رمان «سبکی تحملناپذیر هستی» (۱۹۸۴) توصیف کرده و نوشته است: «زندگی انسان فقط یکبار اتفاق میافتد، و دلیل اینکه نمیتوانیم تشخیص دهیم کدام تصمیم ما خوب است و کدام بد، این است که در هر موقعیت، فقط میتوانیم یک تصمیم بگیریم؛ زندگی دوم، سوم یا چهارمی به ما داده نشده است که بتوانیم تصمیمات مختلف را مقایسه کنیم».
پس آیا باید این کمبود آگاهی و اضطرابی که با خود به همراه دارد را تحمل کنیم؟
در واقع اینکه ما فقط میتوانیم اتفاقات را در گذشته بفهمیم، نکته مهمی درباره نحوه بهتر برخورد با زندگی به ما میگوید. اگر اصرار داشته باشیم که مدام بهترین زندگی ممکن را برنامهریزی و اجرا کنیم، تمام کاری که میتوانیم انجام دهیم این است که سعی کنیم نگرانیها، تردیدها و انتظارات خود را کاهش دهیم، در حالی که به سوی آیندهای باز و ناشناخته پیش میرویم. اما اگر بپذیریم که اطلاعات ما همیشه ناقص خواهد بود، شاید بتوانیم بیهودگی تلاش برای برنامهریزی و کنترل کامل همه چیز را نیز ببینیم.
شاید در این صورت بتوانیم دریابیم که اصرار بر اینکه واقعیت باید به شکلی خاص باشد، به احتمال زیاد به ناامیدی منجر خواهد شد. یک جمله که اغلب بهعنوان «شعار کییرکگور» توصیف میشود (هرچند در نوشتههای او ظاهر نمیشود) میتواند در اینجا روشنگر باشد: «زندگی مسئلهای نیست که باید حل شود، بلکه واقعیتی است که باید تجربه شود».
ما هرگز اطلاعات کافی برای «اصلاح» همیشگی زندگیمان نخواهیم داشت؛ پس چرا باید با زندگی مانند مسئلهای که نیاز به حل شدن دارد برخورد کنیم؟ هر اتفاقی که بیافتد، به هر حال واقعیت به طور پیوسته در حال گشایش است. ما میتوانیم با برنامهها، نقشهها و روایتهای خودمان علیه آن بجنگیم، اما واقعیت هیچ اهمیتی به این تلاشها نمیدهد؛ چرا که واقعیت زندگی در ذات خود هیچ مسئلهای برای حل کردن ندارد. واقعیت بیتفاوت، شکستناپذیر و بدون تلاش ادامه مییابد.
بنابراین شاید بهتر باشد دیدگاههای خود را مطابق با این واقعیت تنظیم کنیم؛ شاید بهتر باشد انرژی خود را صرف تأمل بیپایان برای «اصلاح» گذشته یا «حل کردن» آینده نکنیم، بلکه با ساختار اصلی وجود همسو شویم و همین اکنون، گشایش واقعیت و جریان زندگی را تجربه کنیم.
منظور این نیست که هرگز به گذشته یا آینده فکر نکنیم؛ هدف این است که به آنها به چشم مشکلاتی که نیاز به حل شدن دارند نگاه نکنیم. زندگی برای تجربه کردن است. چه نوع تجربیاتی شما را جذب میکند؟ وقت گذراندن با عزیزانتان؟ بروز خلاقیتتان؟ تجربههای معنوی و اخلاقی؟ حس کردن گرمای خورشید بر صورتتان؟ پس شاید برنامهریزی برای ساختن زندگیای که بیشتر حول چنین تجربیاتی بچرخد، تنها «برنامه واقعی» و تنها «راهحل واقعی» باشد که نیاز داریم.